فاطمه نفس مامان عشق بابافاطمه نفس مامان عشق بابا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره

فاطمه بهشت کوچک من

عکس های دخملی در 3 روزگی در بیمارستان کودکان تهران

خدايا من و خانواده ام را به حال خود وامگذار با سلام به نازدانه بابايي و ماماني امروز كه دارم مطلب مي نويسم و در نوشتن مطالب وقفه افتاده بود نزديك به 10 روزي تهران نبوديم و تو را برده بوديم شهر بابايي كه بعداً راجبش حرف خواهم زد. بعد از اينكه از بيمارستان ترخيص شدي خوشحال برگشتيم خونه و دوباره مامان جون و خاله مرجان اومدن و من و ماماني هم خيلي خوشحال بوديم دو روز به خوبي گذشت و تا اينكه به داخل سفيدي جشمات كه خيره شده بودم احساس كردم زرديت دوباره برگشته درست روز جمعه بود دوباره همان روزي كه براي اولين بار بستري شدي. با دائي عباس برديم بيمارستان پيامبران تا تست زردي ازت بگيرين بعد از 2 ساعت جواب آزمايش رو دادند متاسفانه شده بود 13. دوباره ...
24 تير 1392

مسافرت به شهر مامانی

سلام شیرین عسل شکلاتی مادر عزیزم از خاطرات مسافرت به شهر مامانی رو میخوام برات بنویسم که ٤ روز پشت هم تعطیل بود و ما هم اول تصمیم گرفته بودیم با مامان جون اینا بریم محلات که بنا بر دلایلی عملی نشد و منصرف شدیمتا اینکه تصمیم گرفتیم به خونه باغ بریم که من و دخملی با ماشین دایی عیاس رفتیم و تو وروجک خیلی خیلی اذیت کردی به حدی که منو از مسافرت بعدی پشیمون و منصرف کردی و جای بابایی خالی بود و نیومد و به ما کلی خوش گذشت اینم شیطونی های خونه باغ از بس دخترم خوشمزه است می خواهیم بپزیمش بعد بخوریمش از بس که شیطونی کردی مجبور شدیم از خونه بزنیم بیرون عکسایی از نماهای تاریخی ...
24 تير 1392

شیرین کاری های دخملی

عزیزم هفته اول از هشت ماهگی را تموم کردی و حالا دیگه تنهایی می شینی و دیگه اینکه یاد گرفتی دست بزنی و هیچی اندازه صدای دست زدن خودت خوشحالت نمیکنه هوراااااااااااااااااا بزن دست قشنگه رو دیگه اینکه گاهی بابا را صدا می زنی و وقتی من میگم بابا سرت را طرف بابات می چرخونی، قررررررررررربونت برم عزززززززززززیزم...  و امااااااااااااااا وقتی از دست مامانی ناراحتی یا بهت اخم می کنم تندتند می خندی که دلمو بدست بیاری.         شیطون بلای مادر   عروسکم اصلاً مزه غذای خودت را دوست نداری نه سرلاک و نه حریره لب نمی زنی و وقتی به زور بهت می دم آنجنان دهنتو سفت می بندی...
24 تير 1392

فاطمه و گرفتن آب هویج

الهی فدای اون همه مهربونیت بشم که دخترم آب هویج میگیره بعدشم تمیز میکنه خدایا دیگه غمی ندارم چقدر دخترم کمک میکنه. فدای دختر متفکرم که اینقدر با دقت نگاه می کنه. حالا گلکم آب هویج بخوریم یا خجالت؟ دست گلت درد نکنه مهربونم که آخر کار تمیزش کردی ...
24 تير 1392

فاطمه و کنجکاوی

  سلام گلکم روز جمعه مامان می خواست کمی خیاطی کنه          طبق معمول مهندس کوچولو اونقدر کنجکاوی کرد که مامان کلافه شد و بابایی مجبور شد تو رو با بالکن بردن سرگرم کنه البته اول با شستن که تو از آب بازی خیلی خوشت میاد بعد با کبوتری که پشت پنجره میاد سرت کمی گرم شد تا مامانی کارشو تموم کرد. ...
24 تير 1392